محل تبلیغات شما



کوه میخوانیش اما مشت کاهی بیش نیست عشق این آتشفشان هم اشک و آهی بیش نیست پشت سر پل های فرتوتی که زانو میزنند پیش رو ـ هر چند بهترـ کوره راهی بیش نیست غم رفیق و یار گرمابه گلستانم ولی نارفیقم شادمانی گاه گاهی بیش نیست آشنایان هر چه میخواهید دل را بشکنید سهم یوسف از برادرهاش چاهی بیش نیست پست و شهرت، مال و ثروت، این بلندیهای پست خوب میداند دلم که پرتگاهی بیش نیست پیش مردم تاج شاهی بوده اما، نزد من آن چه رفته بر سرم غیر از کلاهی بیش نیست غوکها، از چه زلال
شده خورشید و به جان ظلمات افتاده لرزه بر هیمنه ی لات و منات افتاده چشمه ی عشق تو جاوید کند هستی را خضر بیهوده پی آب حیات افتاده نه فقط شعر، که شور از هیجان می رقصد و کلاه از سر مست کلمات افتاده لب گشودی و زمین پر شده از رایحه ات گل به گل باغ پی این نفحات افتاده روی هر واژه سیاه است اگر در خور نیست قلم از خشکی ذوقش به دوات افتاده تا مگر مهر قبولی بزنی بر این شعر دست این بیت به پای صلوات افتاده حسن میرزانیا .مجموعه ی شعربن بست
فصل عید روزهایت تمام با گریه، روزگارت لبالب از غم شد قدر یک سیب گفتن از لبخند سهم بردی و این کم از کم شد زندگی شد همان کلافی که ،سر آن را عجیب گم کردی زندگی شد همان که خود دیدی، روزهایی که سخت درهم شد غم شوهر، غمی که این کودک، غم نان هم اضافه شد بر آن شانه ات زیر بار این غمها هی شکست و شکست و محکم شد روزهایت گذشت پی در پی، روزهایت گذشت با سختی کودکت هم از این هوا دم زد، کودکت نیز با تو همدم شد فصل عید است و کودکت حالا چشم دارد به خالی دستت پر توقع خبر
وقتی که چشمانت خم انگور باشد دیگر نباید راه عرفان دور باشد بی چنگ و دندان دل به چشمت میسپارد آهو، پلنگت هر قدر مغرور باشد من غرق لیلایم، انا الحق میشود این مجنون این بارت اگر منصور باشد زاهد دلش پیش تو و رویش به کعبه تا بین عشق و آبرو مجبور باشد تا بوی یوسف بادها را مینوازد یعقوب بیچاره نباید کور باشد ای عشق برخیز و به قلبم وصله ای زن »حتی اگر یک و صله ی ناجور باشد ای عقل از مردن نترسانم که بی عشق دنیا برایم تنگ تر از گور باشد حسن میرزانیامجموعه ی شعر بن
»به چشمهای زلال مادرم پر از ابر و باران و نم چشم او گرفتار رگبار غم چشم او همه عمر جنگیده با تیرگی نیاورده یک لحظه کم چشم او فقط بر زلالی به آیینگیست اگر خورده گاهی قسم چشم او چه شبها که تا صبح در خلوتم زده زندگی را قدم چشم او طوافش به هر مذهبی واجب است مقدستر است از حرم چشم او مگر دار قالی گشایش کند گره بر گره زد به هم چشم او دمادم بمیرم اگر لازم است بیاساید این یک دو دم چشم او حسن میرزانیا
هر چند ستون دل ویرانه بریزد گیسوی تو باید به سر شانه بریزد کافیست نسیمی ببرد دست به موهات تا عطر تو را در تن این خانه بریزد تکلیف مرا کاش که روشن کنی ای شمع بگذار که خاکستر پروانه بریزد با دیدن موهای پریشان تو گفتم هیهات از این دام اگر دانه بریزد از دوست مشو دور، پشیمان شوی آخر گر دور و برت یک دو سه بیگانه بریزد بگذار به گیسوی رهایت ببرم دست حاال که غزل نیز به این قافیه پیوست هشیار ندانست چه میگویم و این را هم نیز نپرسید از آنی که نشد مست میخواست که حدسش
مضمون به مضمون تا غزل شد چشمهایت آیینه ی می در بغل شد چشمهایت در هالهای از سایه ها و سرمه ها بود خورشید رویت را زحل شد چشمهایت پلکت که باز و بسته میگردید گفتم شام ابد، صبح ازل شد چشمهایت آن قدر من در شعرهایم گفتم از آن بین جماعت هم مثل شد چشمهایت از نیش مژگانت هراسانم اگر چه کندوی شیرین عسل شد چشمهایت بی شک شکستن را روا دانم اگر که آیینه ی اهل محل شد چشمهایت مرگ است و در چشمان مردم تلخ اما شیرین شد آن دم که اجل شد چشمهایت حسن میرزانیا.بن بست

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شركت كامپيوتري عصر تكنيك کازرون متلب پروزه