محل تبلیغات شما
کوه میخوانیش اما مشت کاهی بیش نیست عشق این آتشفشان هم اشک و آهی بیش نیست پشت سر پل های فرتوتی که زانو میزنند پیش رو ـ هر چند بهترـ کوره راهی بیش نیست غم رفیق و یار گرمابه گلستانم ولی نارفیقم شادمانی گاه گاهی بیش نیست آشنایان هر چه میخواهید دل را بشکنید سهم یوسف از برادرهاش چاهی بیش نیست پست و شهرت، مال و ثروت، این بلندیهای پست خوب میداند دلم که پرتگاهی بیش نیست پیش مردم تاج شاهی بوده اما، نزد من آن چه رفته بر سرم غیر از کلاهی بیش نیست غوکها، از چه زلال

کوه میخوانیش اما مشت کاهی بیش نیست

شده خورشید و به جان ظلمات افتاده 

روزهایت تمام با گریه، روزگارت لبالب از غم شد 

بیش ,پیش ,کوه ,پست ,میخوانیش ,مشت ,بیش نیست ,میخوانیش اما ,کوه میخوانیش ,کاهی بیش ,مشت کاهی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیادت مادر سیدالساجدین